منیره هاشمی - فیلاپیلا و مامانفیله توی لانه بودند. باد سردی آمد. چند برگ زرد از درخت افتاد. فیلاپیلا گفت: «مامان، برگها دارند زرد میشوند!» مامانفیله گفت: «بله، کمکم هوا دارد سرد میشود!»
مامانفیله کاموای خاکستری و میل کاموا برداشت. گفت: «الان برای فیل کوچولوی عینکی خودم یک شالگردن قشنگ میبافم!»
فیلاپیلا گفت: «شالگردن؟!»
مامانفیله شروع به بافتن کرد و گفت: «بله، شالگردن! برای اینکه سرما نخوری.»
فیلاپیلا خیلی خوشحال شد. از لانه بیرون رفت. سنجاب کوچولو روی شاخه درخت بود. سلام کرد و گفت: «فیلاپیلا، امروز خیلی خوشحالی!» فیلاپیلا با خرطوم عینکش را داد بالا و گفت: «معلوم است که خیلی خوشحالم. مامانم دارد برایم شالگردن میبافد.»
سنجاب کوچولو پرید روی پشت فیلاپیلا و گفت: «چی؟ شالگردن؟ خوش به حالت! اینطوری کمتر سرما میخوری.»
سنجاب کوچولو دیگر چیزی نگفت و ساکت شد. باد سرد میآمد و برگها یکی یکی میافتادند. سنجاب کوچولو گفت: «من بروم فندق بیشتری برای زمستان پیدا کنم.» فیلاپیلا هم گفت: «پس من هم میروم ببینم مامانم چطوری شالگردن میبافد.»
فیلاپیلا به لانه برگشت. مامانفیله داشت شالگردن میبافت، یک شالگردن قشنگ. فیلاپیلا با خنده کنار مامانفیله نشست.
شالگردن بلند و بلندتر میشد. یکدفعه فیلاپیلا به سنجاب کوچولو فکر کرد. با خودش گفت: «اگر سنجاب کوچولو شالگردن نداشته باشد سرما میخورد.» گفت: «مامان، میشود یک شالگردن دیگر هم ببافی؟ این یکی خیلی کوچکتر از شالگردن من باشد.»
مامانفیله خندید و گفت: «برای کی؟ سنجاب کوچولو؟»
فیلاپیلا خندید. مامانفیله گفت: «معلوم است که میبافم.» بعد، با خرطومش سر فیلاپیلا را ناز کرد. مامانفیله شالگردنها را زود بافت. فیلاپیلا شالگردنش را زود دور گردنش بست و از لانه بیرون رفت. داد زد: «سنجاب کوچولو، سنجاب کوچولو!»
سنجاب کوچولو صدای او را شنید. از روی درخت پایین آمد و گفت: «وای! چه شالگردن قشنگی داری! خوش به حالت!»
فیلاپیلا شالگردن سنجاب کوچولو را به دستش داد و گفت: «وای! تو هم چه شالگردن قشنگی داری! خوش به حال هردوتای ما!»
سنجاب کوچولو با خوشحالی شالگردن را دور گردنش انداخت و گفت: «خیلی نرم و گرم است! ممنونم.»
سنجاب کوچولو و فیلاپیلا رفتند تا با هم بازی کنند.